زمستان بود و برف و بوران. همه توی خانهها و لانهها جا خوش کرده بودند.
بوتههای گل، درخت و کوه و جنگل و دریا، همه، در خواب سنگینی فرو رفته بودند تا اینکه درست رأس زمان هر سال، پیغام خدای دانا و توانا به دست «بهار مهربان» رسید که روی پاکت نامهاش نوشته شده بود: «خاک را بیدار کن برای رویش دوبارهی بهار.»
بهار مهربان با کولهپشتی پر از گلهای خوشبو آمادهی آمدن شد. وقتی کنار کوهستان رسید، دستهایش را جلو دهانش برد و فریاد زد: «سلام کوه بزرگ!» صدایش دره به دره پیچید و تکرار شد.
بعد، به دامنهی کوه آمد چون میدانست خواب کوهستان خیلی سنگین است و کوهها دیر بیدار میشوند. برای همین، دوباره فریاد زد: «سلام کوه بزرگ! مهمان نمیخواهی؟ من از راه رسیدم! توی کولهپشتیام پر از سلام تازه است. عید شده است! بیدار شو!
تا تو بیدار نشوی، هوا گرم نمیشود و برفها آب نمیشوند. تا برفها آب نشوند و سبزهها درنیایند، هیچکس نمیفهمد عید شده است.»
بهار مهربان دوباره گفت: «سلام کوه مهربان!» از گرمای سلام گفتن بهار، کوه بیدار شد و خمیازهای کشید. برف شانههایش را تکان داد. زمین گرم شد و برفها آب شدند و جویبارانه شرشر خواندند.
همهی گلها و دانهها بیدار شدند. پرندهها آواز خواندند. پونهها دستشان را توی جویبار بردند و ماهیهای کوچک دوباره خندیدند. بهار مهربان از کوه و خاک و آفتاب و جویبار و دانهها و درختها تشکر کرد و به سمت روستا به راه افتاد.
مردم مشغول خانهتکانی بودند. بهار سر هر کوچهی روستا که میرسید، به درختهایی که هنوز خواب بودند دست میکشید و شاخههای خشک، سبز و شکوفا میشدند.
عمونوروز جلوتر از بهار رسیده بود و داشت به هر خانه تقویم جدید سال ۱۴۰۳ را عیدی میداد. پسربچهها دنبال تخممرغ رنگی بودند و دختربچهها دنبال جور کردن کاسههای بلور برای هفتسین سفره عید.
بهار مهربان به هرجا رسید با لبخند مهربانانهاش سلام گفت، یک سلام گرم و تازه و وقتی داشت از روستا توی جاده به سمت شهر میرفت، توی دلش برای مردم بهترینها را از خدا آرزو میکرد.
روی لب بهار مهربان پر بود از بهترین دعاها برای همهی دنیا. من که همهی اینها را میدیدم و از این همه زیبایی هیجانزده شده بودم گفتم: «خداجان، سلام! برای هدیه دادن فصل بهار به ما از شما خیلی سپاسگزارم.
ممنون که دوباره یک سال جدید را به ما دادی که از نعمتهای بیشمارت استفاده کنیم. خداجان، دوستت دارم!»